چهارشنبه ۱ آذر ۱۴۰۲ - ۰۲:۲۶
روایت پدر شهید بهرامی از لحظه‌ با خبر شدن شهادت فرزندش

حوزه/ شهید «محمود بهرامی» فرزند غلامعلی در سال ۱۳۴۷ در روستای بنیون از توابع بخش مرکزی شهرستان تنگستان چشم به جهان گشود. گر چه در خانه محقر و گلی و ساده روستایی چشم باز نمود، اما با قلبی پاک و دلی مالامال از عشق به ذات مقدس الهی روحش را صفا وجلا داده بود. تا با درخشندگی روح الهی و قدسی خود خانه را گسترده‌تر از دنیا نماید.

به گزارش خبرنگار خبرگزاری حوزه از بوشهر، استان بوشهر در حماسه دفاع مقدس نقش به‌سزایی داشت و در این راه شهدای بسیاری را تقدیم کرده است، بزرگترین پایگاه‌های نظامی کشور در استان بوشهر قرار دارد و طی هشت سال دفاع مقدس این استان در جبهه‌های زمینی، هوایی و دریایی نقش ویژه و مهمی ایفا کرد، هرچند شهدایش آنچنان که باید و شاید به نسل امروز همچون دهه هشتادی‌ها و نودی‌ها معرفی نشده‌اند.

در این راستا خبرگزاری حوزه قصد دارد در قالب پرونده‌ای ویژه و نگاه به تاریخ مجاهدت شهدا و رزمندگان این استان در دوران دفاع مقدس، به معرفی آنان بپردازد.

شهید محمود بهرامی

شهید «محمود بهرامی» فرزند غلامعلی در سال ۱۳۴۷ در روستای بنیون از توابع بخش مرکزی شهرستان تنگستان چشم به جهان گشود. گر چه در خانه محقر و گلی و ساده روستایی چشم باز نمود، اما با قلبی پاک و دلی مالامال از عشق به ذات مقدس الهی روحش را صفا وجلا داده بود. تا با درخشندگی روح الهی و قدسی خود خانه را گسترده‌تر از دنیا نماید.

روحیه بالای مذهبی و عشق به دین و مذهب و پیامبر و امامت و صفای باطنی که در قلب و روح پدر و مادر، موج می‌زد، در فرزند و میوه دل آن‌ها محمود تجلی یافت و موجب شد تا این نوجوان پر شور همواره در راه اسلام و صراط مستقیم الهی گام گذارد.

شهید بهرامی با اینکه مقطع راهنمایی را با موفقیت پشت سر گذاشته بود و به تحصیل علاقه داشت، اما ضمیر باطنش طنین و نوای دیگری داشت. فضای سرشار از عطر جبهه‌ها و خیل عظیم شهیدان همراه با قافله سالار شهیدان که مملکت ما را عطرآگین و مملو از شور و نشاط کرده بود، روحیه دفاع از کیان این مرز و بوم را در وی افزایش می‌داد.

فکرش همواره برای تجدید حیات اسلام و حفظ و نگهداری انقلاب اسلامی و عزت مسلمین و تلاش برای نابودی کفر و استکبار جهانی که در ارتش بعثی صدام ظهور کرده بود، او را عاشق جبهه و جهاد کرد. راهش را پیدا کرد و به هدف مقدس و پاکی که آرزویش را تشکیل می‌داد رسید.

شهید عاشقانه لباس مقدس پاسداری از اسلام و ایران را پوشید و دوره سربازی را در کمیته انقلاب اسلامی بوشهر انتخاب کرد. گرچه هنگام تحصیل با کتاب و دانش سر و کار داشت، اما جهاد مقدس در راه خدا همواره سرلوحه راه زندگی خود قرار داده بود.

به جبهه اعزام شد تا همچون دیگر مدافعان مرزهای ایران اسلامی دین خویش را به میهن و اسلام و عقیده اش ادا نماید. شهید هنگامی که به مرخصی می‌آمد در بین هم سن و سالانش نمونه بود. دوستان دانش آموز خود را برای حفظ مرزهای وطن از تهاجم بیگانگان تشویق و آنان را به وظایف خویش آگاه می‌نمود.

همواره سعی می‌نمود به عنوان یک مبلّغ دینی و مذهبی در روستای خود در بین جوانان و هم سالان خود ایفای نقش نماید و در این راه چهره واقعی و اسلامی خود را به نمایش گذارد. همین روحیه ایثارگری و اخلاص و ایمان به آخرت و قیامت و معاد بود که او را عاشق شهادت نموده بود و تا پای جان از هدفی که داشت دفاع کرد.

شهید محمد بهرامی عاشق لقاء پروردگار بود. همانطور که در حدیث شریف قدسی آمده که: من طلبنی وجدنی و من وجدنی عرفنی و من عرفنی عشقنی و من عشقنی عشقته و من عشقته قتلته. خداوند نیز عاشق خود را در پیشگاه با عظمت خود فرا خواند و جسم پاکش با خون سرخش آغشته و رنگین شد. لبیک گویان در کربلای شلمچه در مورخه ۱۶ مردادماه ۱۳۶۶ دعوت حق را با نثار خون خود پاسخ داد. عشق به یاری حضرت سیدالشهدا را، چون اسماعیل ذبیح الله در قربانگاه عاشقان، سبکبال و سبکبار و آرام نشان داد وبه ملأ اعلی پرکشید و جمله پرمعنای یالیتنی کنت معکم فافوز فوزا عظیما را به واقعیت مبدل ساخت.

خاطره‌ای از زبان پدر از لحظه‌ با خبر شدن شهادت فرزند

من غلامعلی بهرامی، پدر شهید محمود بهرامی هستم. یک روز صبح مأمور پست به درب منزل ما آمد. پرسید، اینجا منزل محمود بهرامی می‌باشد و شما پدرشان هستید؟ من گفتم بله. او یک تلگراف دوخطی را که من دقیق به یاد ندارم از کجا بود به من داد و گفت برای شما آمده است. گفتم برای من بخوانش گفت من نمی‌توانم و معذرت خواست. من به او گفتم: یک نفر که در اداره دولتی مشغول به کار است آن هم در پست چگونه از خواندن دو خط تلگراف ناتوان است. اظهار داشت، بله من عاجزم. خداحافظی کرد و رفت.

من به داخل منزل آمدم. مرحوم پدرم از من پرسید چه خبر شده، گفتم: یک کاغذ نوشته‌ای سرگشاده و مختصر به من دادند و کسی نیست برایم بخواند. مشغول بسته بندی مقدار کمی خرما که در منزل بود شدم. زن همسایه وارد حیاط شد. او با سواد بود، تلگراف را به او دادم و از او خواستم برایم بخواند، خوب به آن خیره شد. او هم آرام آن را بر زمین نهاد و او هم گفت نمی‌توانم بخوانم.

مأمور پست و زن همسایه، از متن تلگراف باخبر بودند ولی از ما پنهان کردند. مادر شهید هم در منزل نبود و بچه‌های باسوادم نیز به مدرسه رفته بودند. هنوز ساعتی نگذشته بود که صدای درب منزمان بلند شد.

به در حیاط رفتم این بار از بنیاد شهید آمده بودند ضمن پرسیدن نشانی از من خواستند تا به درون منزل برویم، من اجازه ورودشان به منزل را دادم. قدری با هم نشستیم و سوالاتی نظیر اینکه آیا فرزند شما سرباز است؟ جبهه است؟ چه جبهه‌ای خدمت می‌کند؟ را از من پرسیدند. لابه لای صحبت‌ها گفتند هنوز معلوم نیست ولی یک شهید آورده اند و ممکن است فرزند شما باشد.

با هم رفتیم در محلی که حالا یادم نیست، در درمانگاه بود یا سپاه یا بنیاد شهید سر صندوق محتوی جنازه را باز کردند نگاه کردم. بله فرزند من محمود بود که خیلی آرام و دوست داشتنی درون صندوق چوبی آرمیده بود. در آنجا هیچ عکس العمل یا واکنشی که از روی ناراحتی و عصبانیت باشد را از خود بروز ندادم به منزل برگشتم و مردم و همسایه‌ها به دیدن ما آمدند. از من خواستند تا در همان شهرستان دشتی خورموج خاک شود. گفتم: نه خواهرش هم گفت وصیت کرده که در صورتی که شهید شدم مرا در بهشت احمد روستای بنیون کنار شهید اسپرم به خاک بسپارید. صبح روز بعد جنازه او را از آنجا تحویل گرفتم و تا بهشت احمد روستایمان مشایعت و به خاک سپردیم.

رفتن من به خورموج به دو دلیل صورت گرفت. نخست این که موضوع ادامه تحصیل فرزندانم بود که در روستای خودمان امکان نداشت. علت دوم اینکه شهید دارای عقاید و روحیات انقلابی منحصر به فردی بود که اوج فعالیتش در گروه مقاومت روستای بنیون که آن روزها آقای جهانبخش سالمی اگر اشتباه نکنم مسئولیتش را به عهده داشت از خود نشان داد. فعالیت‌های شدید مذهبی که گاهی این فعالیت‌ها با منافع و عقاید و رفتار بعضی در تضاد و تناقض بود. ما هم خوش نداشتیم که فرزندمان با مردم روستای خودمان برخورد یا بگومگویی داشته باشد.

فکر می‌کردم که ممکن است شهید با آن روحیه و فعالیت‌های داغ حزب اللهی و بسیجی برای من یا همسایگانم دردسری ایجاد کند. این بود که من تصمیم گرفتم از روستا به شهر خورموج موقتاً مهاجرت کنم تا شاید شور انقلابی فرزندم را که در محل بواسطه داشتن دوستان و همفکران خودش را قدری کنترل نمایم. اما این جوان پرشور و پرانرژی همراه با تفکرات آن روز جامعه ما که شاید لازمه فضای آن روز کشور بود، با مهاجرت من به یک محل دور از وطن قابل کنترل و مهار نبود. همین شور و هیجان زایدالوصف وی بود که انقلابی را در او بوجود آورد، یک مرتبه تحصیل را رها کرده و برای پیوستن به صف مبارزان و مجاهدان راه خدا به کمیته انقلاب اسلامی که یک نهاد انقلابی بود مراجعه و با گرفتن دفترچه اعزام به خدمت، به صفوف رزمندگان پیوست و با نثار جان خود در راه معبود آرام گرفت.

انتهای پیام/

اخبار مرتبط

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha